جدول جو
جدول جو

معنی پشت تنگ - جستجوی لغت در جدول جو

پشت تنگ
(پُ تَ)
نام قریه ای است به هشت فرسنگی میانۀ شمال و مغرب فین. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشت سنگ
تصویر مشت سنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشتلنگ
تصویر پشتلنگ
هرزه، ناقص، معیوب، سست، عقب افتاده
فرهنگ فارسی عمید
آنچه از چوب یا سنگ یا خشت وگل در پشت دیوار شکسته درست کنند که دیوار نیفتد، کوله بار یا چیز دیگر که کسی بر پشت خود ببندد، پشت بست، مقداری خوراک که در مهمان خانه ها و چلوکبابی ها پشت سر خوراک اول برای کسی که هنوز سیر نشده بیاورند، آب یا غذای رقیق که پس از خوردن دارو بخورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
تنگدست، فقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود، نظرتنگ
فرهنگ فارسی عمید
(پُ لَ)
هرزه و ناقص و معیوب و بی معنی باشد. (برهان قاطع). بیهوده:
در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پشتلنگ.
سوزنی.
، پس افتاده. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پشلنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
سنگ فلاخن. (آنندراج). فلاخن و دوراندازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
تنگدست. مفلس و محتاج. (آنندراج). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست. گدا. مفلس. محتاج. فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 155).
وآدمی را که دست تنگ بود
نتواند نهاد پای فراخ.
سعدی.
- دست تنگ شدن، فقیر شدن. مفلس گشتن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39).
- دست کسی از چیزی تنگ شدن، از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن:
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ.
نظامی.
، متنوع. (مهذب الاسماء) ، بخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ تَ)
کنایه از بی وسعی. نیاز. افلاس. اعسار. تنگدستی:
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
تنگ چشم. نظرتنگ. بخیل و حسود. رجوع به چشم تنگی شود، کنایه از ترکان و مغولان که چشمان تنگ دارند:
گفت کای چشم تنگ تاتاری
صید ما را بچشم می ناری ؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ تَ)
کنایه از چشم تنگ بین و حریص و آزمند. کنایه از چشمی که همه چیز را کم و اندک بیند:
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی.
، چشم ترک. چشم غیرفراخ. چشمی نظیر چشم مغولان و ترکان
لغت نامه دهخدا
(پُ پَ لَ)
کنایه از ابلق است:
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(پُ بَ)
دیواری کوتاه در پی دیواری بلند برای نگاه داشتن آن از افتادن. بنائی پشت دیوار تا برپای ماند، مدد. معین. ردیف، ذخیره در سپاهی، طعام دوم که در چلوکبابی ها آرند کمتر از اوّلی. بار دوم چلوکباب در دکانهای چلوپزی. بشقاب دوم وسوم چلوکباب که پس از خوردن بشقاب اول آرند، در بازی ورق، ورقی که بر اعتبار ورقهای دیگر افزاید: پشت بندش آس است، متمم. مکمل. پشت بندش را نیاورد یعنی آنرا ناقص و ناتمام گذاشت
لغت نامه دهخدا
(زِ نَ پُ تَ)
دهی از دهستان جلالوند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
مفلس، محتاج، تنگدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشتلنگ
تصویر پشتلنگ
ناقص، معیوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشت سنگ
تصویر مشت سنگ
سنگ فلاخن
فرهنگ لغت هوشیار
دیواری که پشت دیوار دیگر برای نگاهداری آن بنا کنند، آب یا شربت یا غذایی که پس از دارو یا شربت یا غذای اولی خورند و نوشند، مدد معین ردیف ذخیره (سپاه)، متمم مکمل: پشت بندش را هم بیاور، (بازی ورق) ورقی که بر اعتبار ورقهای دیگر افزاید: پشت بندش آس است -6 متعاقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشت پلنگ
تصویر پشت پلنگ
ابلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
((~. تَ))
تنگدست، فقیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشت بند
تصویر پشت بند
((~. بَ))
هر آن چیزی که پشت دیوار شکسته قرار دهند تا دیوار نیفتد، آب یا شربت یا غذایی که پس از خوردن دارو بخورند، کوله بار، بلافاصله، بی درنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
((~. تَ))
بخیل، حسود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود
فرهنگ واژه فارسی سره
دیده تنگ، تنگ نظر، بخیل، حسود، آزمند، آرزو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی پول، بی نوا، تنگدست، تهیدست، فقیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلون در، پشتوانه، پشت سرهم، پی در پی
فرهنگ گویش مازندرانی
بخیل، خسیس
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت لب
فرهنگ گویش مازندرانی
خسیس، تنگ نظر
فرهنگ گویش مازندرانی